
دیشب باز به یاد تو با چشمانی بارانی خوابیدم ...
اگر می دانستم اینقدر ظالمی هرگز دریچه قلب مملو از عشق و
محبتم را به رویت نمی گشادم
دلم برای لحظه به لحظه با تو بودن تنگا ست ...
می رسد روزی که فریاد وفا را سرکنی
میرسد روزی که احساس مرا باور کنی
می رسد روزی که نادم باشی از رفتار خود
خاطرات رفته ام را مو به مو از بر کنی
می رسد روزی که تنها ماند از من یادگار
نامه هایی را که با دریای اشکت تر کنی
می رسد روزی که تنها در مسیر بی کسی
بوته های وحشی گل را ز غم پرپر کنی
می رسد روزی که صبرت سر شود در پای من
آن زمان احساس امروز مرا باور کنی
می رسد روزی ...
* * * * ** * * * * * * * ** * * ** * * * * *
:: بازدید از این مطلب : 322
|
امتیاز مطلب : 92
|
تعداد امتیازدهندگان : 30
|
مجموع امتیاز : 30